جدول جو
جدول جو

معنی خوش شکل - جستجوی لغت در جدول جو

خوش شکل(خوَشْ / خُشْ شَ / شِ)
خوش قواره. خوش ریخت. خوب شکل. نکوروی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش دل
تصویر خوش دل
خشنود، شاد، شادمان، خوشحال، امیدوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش هیکل
تصویر خوش هیکل
خوش قد و قامت، خوش اندام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش قول
تصویر خوش قول
کسی که به قول و وعدۀ خود عمل می کند
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ)
گاو یا چارپایی که شیر دهد و در دوشیدن آزار نرساند. خلاف بدشیر، طفلی که خوب شیر خورد و برای شیر خوردن آزار نرساند. خلاف بدشیر
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ عَ مَ)
آنکه عمل نکو دارد. خوب عمل. با عمل خوب. با عمل خوش. خوش کردار. خوش رفتار
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ فِ)
آنکه با فکر خود اغلب اصابت بواقع میکند. آنکه صاحب اندیشۀ درست است. بافکر
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ قَ / قُو)
صادق الوعده. آنکه در قول خود خلاف نکند. خوش عهد. مقابل بدقول
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ کَ / کِ شِ)
توتون یا تنباکویی که برای کشیدن نکوست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ کَدَ)
خوب شدن و نکو شدن، التیام یافتن، به وجد درآمدن. خوشحال شدن. مسرور گشتن. اهتزاز:
مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
، به حال درآمدن. به حالت صوفیانه ای درآمدن که مقابل قبض است. به بسط درآمدن:
چون بنادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد قائم استغفار کرد.
عطار
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خوشگل. قشنگ. خوش سیما. خوش صورت
لغت نامه دهخدا
(طِ پَ)
آنکه هرچه گویند فراشنود. اذن
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
که خال نیکو دارد، معشوق. نگار. شاهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ /خُشْ نَ)
اصیل در نژاد و خون. خوش نژاد
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نَ)
مقابل بدنعل. صفت اسبی است که به آسانی نعل بر پای وی توان بست، سمی که بهر نعلی زود خورد
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ هََ / هَِ کَ)
با هیکل خوب. با اندام متناسب. با قامت موزون
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اَ)
نژاده. که نژاد و اصل عالی و خوب دارد
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوش قول
تصویر خوش قول
کسیکه به قول و وعده خود عمل کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش هیکل
تصویر خوش هیکل
خوشتراش خوش اندام آنکه دارای اندام متناسب باشد زیبا اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود شکلی
تصویر خود شکلی
خود کرپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش حال
تصویر خوش حال
شاد، شادمان، بشاش، کامران، کامروا، نیکبخت، سعادتمند
فرهنگ فارسی معین
برازنده، خوش اندام، خوش شکل، خوش قدوقامت، شکیل، موزون
متضاد: بدهیکل، بی قواره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش پیمان، خوش عهد، صادق الوعد، وفادار
متضاد: بدقول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باتدبیر، مدبر، مبدع، مبتکر، نیک رای
متضاد: بدرای، کج فکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مسرور شدن، شاد گشتن، به وجد آمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جمیل، خوبرو، خوش قیافه، خوشگل، دلربا، زیبارو، زیبا، صبیح، قشنگ، ماهرو، نکورو، نیک منظر
متضاد: بدگل، زشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برجستگی کتف، چوبی کوتاه که بر دوش نهند و کوله بار را بر آن آویزند، به دوش کشیدن علوفه یا دیگر محموله ها توسط اهرمی چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
خوشدل، دل شاد
دیکشنری اردو به فارسی